سوپر مارکت


نوشته های خودم

حرف و نوشته های خودم

سوپر مارکت


-الو سلام  عزیزم داری میای خونه  لوازم صبحانه رو بخر چیزی نداریم برای فردا

رفت رو پیغام گیر. امیدوار بودم چیزی سفارش نده  اما اینطور نشد، مامانش اینا اومدن خونمون مهمونی اونم از اینا که اردو میزنن دیگه نمی کنن . الان دیگه همه اوضاع احوال بد زندگی ما رو می دونن ، نمی دونم چرا الان که زیر اینهمه قرض ، وام و قسط  هستیم که یه نون اضافه تر نمی تونیم بخریم  باید خونه ما اردو بزنن. چرا خونه بقیه نمیرن .

یه نگاه به جیبم کردم، 5550 تومن  پول بیشتر ندارم ، پس فردا هم که اول اردیبهشت هست  اگه من این پولو خرج صبحانه کنم فردا چه جوری برم سر کار و برگردم  مشغول حساب کتاب بودم ترس اینکه پولم به لوازم صبحانه نرسه هم  وجودم رو گرفت  که یادم افتاد 5000 تومن دیگه خونه دارم  یه لحظه خیلام راحت شد و قرص و محکم وارد مغازه شدم

-          چقدر شد اینها ؟

-          5900 تومن

-          چغدر گرون ؟  کم کن  کره رو

-            5500 تومن

-          خوبه

به خونه که رسیدم وسایل رو گذاشتم تو اشپزخونه رفتم تو اطاق که زهره جنگی پرید تو

-پس کره چی شد ؟
-اخ دیدی چی شد ؟ مغازه اولی نداشت  دیگه منم به طور کل یادم رفت برم یه مغازه دیگه
- حواس پرت ، بدو بیا غذا آماده است

به خدا نمی خواستم دروغ بگم  مجبورم کردی، مامانت مجبورم کرد



نظرات شما عزیزان:

محمد
ساعت10:08---10 آذر 1390
قشنگ بود داستانت پاسخ: ممنون

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:8 توسط Shadow walker| |


Power By: LoxBlog.Com